دنیایی که از رویاها شکل گرفت | دنیای درون تاریکی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، این جمله از اول هم غلط بود! اگه غیر از خدا هیچکس نبود پس دختر تنهای قصه چه بود؟
دخترک در تاریکی نشسته و دستان کوچکش را دور پاهایش حلقه کرده بود، سر بر زانو گذاشته و چشمان غمگینش را بسته بود هر چند که تاریکی پشت پلکهای نازکاش فرق چندانی با تاریکی دنیای اطرافش نداشت، اما بهتر از خیره شدن به تاریکی سرد و بی انتهایش بود.
ناگهان بذر فکری کوچک در ذهنش جوانه زد، چه میشد اگر خرگوش کوچک و نرمی کنارش بود؟ اینگونه کمتر احساس تنهایی میکرد؟
چند ثانیه بیشتر از فکرش نگذشته بود که لمس نرم و لطیفی کنار پایش احساس کرد، چشمان درشت شده از ترسش را به نگاه مظلومانهی موجود پشمالوی کنارش دوخت، دست دراز کرد و با احتیاط میان دو گوش بلند و افتادهی خرگوش را نوازش کرد، چه اتفاقی افتاده بود؟ تاریکی تصورش را واقعی کرده بود؟
با هیجان از جا برخواست و به اطراف چشم دوخت، در عرض چند دقیقه رویای یک خرگوش به دهها خرگوش دوست داشتنی و رنگارنگ واقعی تبدیل شد. شجاعتش را برای حرکت در دل تاریکی که همین چندی پیش کابوسش بود جمع کرد و تماشا کرد که چطور هرچه به آن فکر میکرد شکل میگرفت و از میان تاریکی به بیرون میگریخت، همستر، گربه، سگ، حتی آهو و گوزن، اما اینجا متوقف نشد، حرکت کرد و دید که چگونه درختان از دل تاریکی به سمت آسمان خیالیایش بلند میشدند، قدم بعدی را برداشت و پریهای کوچک و اژدهایان به دنیایش افزوده شد. قدم بعدی، دریایی به رنگ آبی آسمانش و یک کشتی که با هیبت بزرگش کنار ساحل نشسته و منتظرش بود را دید، پا به درون کشتی گذاشت و دریا شروع به پهناورتر شدن کرد و تبدیل به اقیانوسی بزرگ برای فتح و ماجراجویی برای دخترک شد.
در هر گوشهی اقیانوس که میرسید جزیرههایی خلق میکرد برای ساکنانش که انواع مختلفی از موجودات ماورایی بودند، به خودش آمد، هنوز روی کشتی تنها بود، کشتی و ناخدا بدون وجود همراه چه بود؟ هیچ نبود!
پس به جزایر برگشت و دوستانش را بر روی کشتی دعوات کرد، حال جهان خودش را داشت، کشتی و همراهان خودش و جزایر و مردمی که باید از آنها محافظت میکرد، اما چیزی کم بود، هنوز احساس تنهایی میکرد.
هنوز جرعت ساختن موجودی هم نوع خودش را نداشت، ساختن انسان. نمیخواست کسی جز خودش زندانی این مکان باشد، درون این تاریکی، ولی... اینجا که دیگر زندان نبود، بود؟ نه! بدون شک جواب این سوال نه بود. پس کمی جلوتر رفت و هشت انسان را آفرید که دوستانش شدند، دوستانی که هر چه رخ میداد هرگز رهایش نمیکردند.
شاید هنوز هم درون تاریکی بود ولی دیگر تنها نبود.
شاید معنی یکی بود و یکی نبود همین بود.
شما هم دنیای رویایی خودتون رو دارید؟
اگه جای دختر قصه بودید، چه دنیایی رو میساختید؟
یادتون باشه، قدرت جادوی رویاپردازی رو دست کم نگیرید؛ اونجا مکانیه که میتونید هر چیزی رو واقعی کنید.
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S